موضوع: داستان های آموزنده
-
2017/01/22, 12:41 #1
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
داستان های آموزنده
جواني در پی موفقیت نزد استادی رفت. استاد گفت تا يكسال به هركس كه دشنام داد، پول بده.
جوان همینکار را کرد. آخر سال نزد استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد. استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر. استاد خود را به شكل يك گدا درآورد. وقتي جوان رسيد، استاد شروع كرد به توهين به او.
جوان: يكسال مجبور بودم به هركس كه به من توهين ميكرد پول بدهم، اما حالا ميتوانم مجاني فحش بشنوم.
استاد خود را به او نشان داد و گفت: براي گام بعدي آماده اي، چون ياد گرفتي به روي مشكلات بخندي. -
2017/01/22, 12:47 #2
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
یک شب ماری در نجاری، بدنش به اره ای گير کرد و كمي زخم شد.
خيلي عصبانی شد، اره را گاز گرفت که سبب خونريزی دهانش شد و برای دفاع از خود شدیدا حمله کرد.
بدنش را به دور اره پيچاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز بجای اره، لاشۀ ماری زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر خشم زياد مرده است.
ما در لحظۀ خشم میخواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بجز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده. -
2017/02/04, 01:42 #3
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند
مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد
و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
وذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است
اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد
میتواند همه چیز را تغییر دهد -
2017/02/04, 01:47 #4
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﯽ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻭﺍﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ
ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻣﺠﺪﺩ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪ .
ﺍﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ
ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ،ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ !... ؟؟
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ ... -
2017/02/04, 01:52 #5
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
کار مجانی بی ارزش میشود !
اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩند و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند.
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ حالي که ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ صیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ آدم ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ بهتر کار ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. -
2017/02/04, 01:54 #6
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
شما را چگونه مي شناسند؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است.
آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!
آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود.
امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم.
او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است! -
2017/02/04, 02:08 #7
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
مردی در كنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد . مردی را دید كه به طور مداوم خم می شود و صدف ها را از روی زمین بر می دارد وداخل اقیانوس برت می كند دلیل آن كار را برسید و او گفت:
" الان موقع مد دریاست و دریا این صدف ها را به ساحل آورده است و اكر آنها را توی آب نیندازم از كمبود اكسیزن خواهند مرد .
مرد خنده ای كرد وگفت : ولی در این ساحل هزاران صدف این شكلی وجود دارد . تو كه نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند وتازه همین یك ساحل نیست . كار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمی كند؟
مرد بومی لبخندی زد وخم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت :
" برای این صدف اوضاع فرق كرد" -
2017/02/04, 02:21 #8
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
تــــــرس !!!
■ شیرها روش خاصی برای شڪار دارند . آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرها بز کوهی را در دره ای تنگ و باریک به دام می اندازند . شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند . شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند ...
■ حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترسهای خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد ...
■ اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید . ببینید در خودتان از چه می ترسید
■ با چشم باز و قلبی گشوده به درون ترس خود نفوذ کنید ، خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است
■ ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است . هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ، قدرت بیشتری به آن می بخشید ...
دیل ڪارنگی مۍ گوید ؛
■ بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ، از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است ...
ترسٺـــ را در آغــــــوش بڪش ! -
2017/02/04, 02:29 #9
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
قانون پناهـگاه
کوهنوردان کوه های آلپ با رسیدن به نیمه ی راه، در استراحتگاهی در آنجا استراحت می کنند.
آنان اگر صبح زود کوه نوردی را شروع کنند، موقع ناهار به همان استراحتگاه می رسند. صاحب آن استراحتگاه طی سالیان متوجه شده که اتفاق جالبی رخ می دهد: وقتی کوه نوردان وارد استراحتگاه می شوند و گرمای آتش را حس می کنند و بوی غذا به مشامشان می رسد، برخی از آنان وسوسه می شوند و به همراهان خود می گویند: "می دانی فکر کنم بهتر است همین جا منتظر بمانم و شما به قله بروید و برگردید. وقتی برگشتید با هم پایین می رویم.
وقتی کنار آتش می نشینند و آواز می خوانند، جرقه ای از خشنودی آنان را فرا می گیرد.
در همین هنگام بقیه ی گروه لباس هایشان را می پوشند و مسیر خود را به سوی قله ادامه می دهند.
در ساعت بعد فضای شادی بخشی کنار آتش وجود دارد و اوقات خوبی را در مامن آرام خانه کوچک سپری می کنند. اما حدودا سه ساعت بعد، آرام می شوند و به سمت پنجره می روند و به بالای کوه می نگرند و در سکوت به دوستانشان که در حال بالا رفتن از قله هستند، نگاه می کنند.
جوّ موجود در استراحتگاه از شادی و لذت به سکوت مرگبار و غم انگیز تبدیل می شود.
متوجه می شوند که دوستانشان بهای رسیدن به قله را پرداخته اند.
چه اتفاقی افتاد؟
راحتی موقت پناهگاه باعث از دست دادن باور آنها به هدفشان شد. این، برای هر یک از ما نیز ممکن است اتفاق بیفتد.
آیا در زندگی ما پناهگاه هایی وجود دارد که مانع رسیدن به قله و از دست دادن هدفمان شود؟
زندگی از دو قسمت تشکیل شده است: قله ها و پناهگاه ها.
در پناهگاه امنیت و آسایش وجود دارد، خطری جان شما را تهدید نمی کند، اما برای تجربه ناب زندگی و صعود کردن و قرار گرفتن در اوج، باید با چالش قله رو به رو شد و بر آن غلبه کرد. -
2017/02/05, 19:48 #10
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
سرخ پوست پيری برای کودکش ازحقايق زندگی چنین گفت:
در وجود هرانسانی هميشه مبارزه اي جريان دارد مانند مبارزه دو گرگ که يکی از گرگها سمبل بديها مثل: حسد غرور، شهوت، دروغ تکبرو خودخواهی است ودیگری سمبل: مهربانی عشق، اميد وحقيقت.
سخنان پدر،کودک را به فکر فرو برد، تا اينکه پرسيد: پدر کدام گرگ پيروز ميشود؟ پدر لبخندی زد و گفت: گرگی که تو به آن غذا ميدهی.
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری موضوع