موضوع: داستان های آموزنده
-
2017/02/05, 20:31 #11
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
پسری ازمادرش پرسید:
چگونه می توانم برای خودم زنی لایق پیدا کنم؟
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن زن لایق نباش،
روی مردی لایق شدن تمرکز کن.
حکایت خیلی از ماهاست که هنوز لیدر لایقی نشدیم دنبال دایرکت خوب و لایق میگردیم...
همون لیدری باش که از لیدرت توقع داری و همون دایرکتی باش که دوست داری دایرکتهات باشن
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/05, 20:44 #12
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
مردفقيرى بودکه همسرش از ماست کره ميساخت و او آنرا به يکى از بقالي هاي شهر ميفروخت،آن زن کره ها را بصورت دايره هاي يک کيلويى ميساخت. مردپس ازفروختن کره ها،در مقابل مايحتاج خانه راميخريد.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند. هنگاميکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود،او از مردفقير عصبانى شدو روز بعد به مردفقير گفت: ديگر از تو کره نميخرم،تو کره را بعنوان يک کيلو به من ميفروختى در حاليکه وزن آن 900 گرم است. مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: ما ترازويي نداريم،بنابراين يک کيلو شکر ازشما خريديم و آن يک کيلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار داديم! مرد بقال از شرمندگي نميدانست چه بگويد ..!
يقين داشته باش که : به اندازه خودت براي تو اندازه گرفته ميشود...
اين يعني از هر دست بدهيم از همان دست ميگيريم...
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/06, 21:19 #13
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان،چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!
"دیل کارنگی"
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/11, 18:32 #14
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "نمی دﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ یک فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩ من ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ یک ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛﻨﻢ!"
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎ ﻛﻪ 16 ﺳﺎﻝ ﺍﺟﺎﻗﻤﻮﻥ ﻛﻮﺭﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ."
ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻛﺮﺩ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: "تو که می دانی ﻣﻦ ﺳﺎل هاﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ شده ام، ﭘﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ"
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ ﻭ ﻗﺮﺽ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻛﻦ"
ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﻫﻮﺍﯼ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺗﻘﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧﺪ: ﺯﻧﻢ؟ ﻣﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘﺪﺭﻡ؟
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ فرشته ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ"!
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/11, 18:50 #15
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک کشیش او را دید و گفت:حتماْ گناهی انجام داده ای!!!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد میکند
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/14, 23:20 #16
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
داستان کوتاهی از گاردنر
سال ۱۹۸۲ بود. آن زمانها یک سال و نیمی از پدر شدنش میگذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود. به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر، برمیآمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید، ۲۹ سال بیشتر نداشت. با تمام نداریهایش سخاوتمند بود. آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک میگردد. صدایش زد: «میتوانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد. میخواست بداند او چه کار میکند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.
راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکتهاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد. الان که یاد آن روز میافتد، میگوید: «آن آقا ماهی ۸۰ هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند. هر از گاهی ناهار را با هم میخوردند و سهام فروش متمول برای گاردنر توضیح میداد که چطور میتواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناسترینهای خریدوفروش سهام ارجاع داد. گاردنر هم با اعتماد به نفس دنبال سررشتههای موفقیتاش رفت اما کسی تحویلش نمیگرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمیخواستند ریسک کنند. خودش میگوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن میخواستی، یک مدرک MBA بود. اما من اصلا کالج نرفته بودم! من زیر خط فقر زندگی میکردم و پولی برای گذراندن این دورهها نداشتم.
بعد از ۱۰ ماه دویدنهای بیحاصل، تازه یک نفر پاپوش جاداری برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند: «باید برای پسرم، پدری میکردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم؛ هرس چمنها، شستن توالتها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»
انگار زمانه شوخیاش گرفته بود. راحتش نمیگذاشت. سر جروبحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت ۱۰ روز به زندان فرستادند. همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.
سراسیمه شده بودم. خودم بدون پدر بزرگ شده بودم و نمیخواستم پسرم سختیهای تلخ دوران کودکی مرا بچشد. به خودم قول داده بودم که برایش پدر خوبی باشم. قول داده بودم همیشه مراقباش باشم... آن روزها بدترین روزهای زندگیام بود. کنار دزدها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب میرساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم میداد. قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبهام یک روز قبل از آزادیام تعیین شده بود. از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم. به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمیتوانستم برایشان نقش بازی کنم. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانوادهام ترکم کردهاند، تحصیلات ندارم، وضع مالیام خوب نیست اما انگیزه دارم و میدانم که در تجارت میتوانم موفق شوم.
مصاحبهگر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفتوگو با یکی از عاملان مهم این تجارت! انگار ورق زندگیاش برگشته بود. چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچهها را قبول نمیکرد. این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابانها شد: «شبهای زیادی را در توالتهای عمومی گذراندیم.
روزی پدر و پسر ۵ ساله در خیابان قدم میزدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد. سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانهای اجاره کند. حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویاییاش شود. سال ۱۹۸۷ توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.
او داستان زندگیاش را افسانه نمیداند: «داستان زندگی من به دیگران میآموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. میتوانستم یک فروشنده بیدست و پا و بیخانمان باقی بمانم اما من میخواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگیام عالی است. شما هم میتوانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.
-
2017/02/14, 23:37 #17
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
“برنارد شاو”از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.
این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به شوخی ،یک دلار برای “شاو” فرستاد و درخواست کرد که یک کلمه
برای او بنویسد.
“شاو” در جواب او نوشت : متشکرم !
درهرشغلی که باشید می توانید ثروتمند شوید کافی است به قدری تلاش کنید که در کار خود نفر اول باشید
-
2017/02/14, 23:39 #18
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...
-
2017/02/14, 23:50 #19
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
حکیمی به شاگردان خود چنین پند میداد:
عزیزان من! مردم چهار دسته اند:
یک دسته از آنها دانا هستند و می دانند که دانا هستند، از آنها درس بیاموزید.
دسته دیگر دانا هستند ولی نمی دانند که دانا هستند، آنها فراموش کار می باشند، به آنها یادآوری کنید.
دسته سوم نمی دانند و به نادانی خود آگاه هستند، به آنها درس بیاموزید.
بعضی نادانند و نمی دانند که جاهل و نادانند، از آنها دوری کنید.
-
2017/02/14, 23:51 #20
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری موضوع