PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های آموزنده



Ali Mousavi
2017/01/22, 12:41
جواني در پی موفقیت نزد استادی رفت. استاد گفت تا يكسال به هركس كه دشنام داد، پول بده.
جوان همینکار را کرد. آخر سال نزد استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد. استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر. استاد خود را به شكل يك گدا درآورد. وقتي جوان رسيد، استاد شروع كرد به توهين به او.
جوان: يكسال مجبور بودم به هركس كه به من توهين ميكرد پول بدهم، اما حالا ميتوانم مجاني فحش بشنوم.
استاد خود را به او نشان داد و گفت: براي گام بعدي آماده اي، چون ياد گرفتي به روي مشكلات بخندي.

Ali Mousavi
2017/01/22, 12:47
یک شب ماری در نجاری، بدنش به اره ای گير کرد و كمي زخم شد.
خيلي عصبانی شد، اره را گاز گرفت که سبب خونريزی دهانش شد و برای دفاع از خود شدیدا حمله کرد.
بدنش را به دور اره پيچاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز بجای اره، لاشۀ ماری زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر خشم زياد مرده است.

ما در لحظۀ خشم میخواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بجز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده.

Ali Mousavi
2017/02/04, 01:42
موتور کشتی بزرگی خراب شد .

مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند

اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند

مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..

وی با جعبه ابزار بزرگی آمد
و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد

دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد

بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.

یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!

ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟

بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟

مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :

ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار

وذیل آن نیز نوشت :

تلاش کردن مهم است
اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد

میتواند همه چیز را تغییر دهد

Ali Mousavi
2017/02/04, 01:47
ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﯽ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻭﺍﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ
ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .


ﺍﻭ ﻣﺠﺪﺩ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪ .


ﺍﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ
ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ،ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ !... ؟؟


ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ ...

Ali Mousavi
2017/02/04, 01:52
کار مجانی بی ارزش میشود !

اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .

ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩند و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند.

ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ حالي که ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ صیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ آدم ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ بهتر کار ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

Ali Mousavi
2017/02/04, 01:54
شما را چگونه مي شناسند؟

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است.

آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!

آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟

سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود.

امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيک و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم.

او امروز، هويت ديگري دارد.


يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!

Ali Mousavi
2017/02/04, 02:08
مردی در كنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد ‏.‏ مردی را دید كه به طور مداوم خم می شود و صدف ها را از روی زمین بر می دارد وداخل اقیانوس برت می كند دلیل آن كار را برسید و او گفت:‏


" الان موقع مد دریاست و دریا این صدف ها را به ساحل آورده است و اكر آنها را توی آب نیندازم از كمبود اكسیزن خواهند مرد .
‏ مرد خنده ای كرد وگفت ‏:‏ ولی در این ساحل هزاران صدف این شكلی وجود دارد ‏.‏ تو كه نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند وتازه همین یك ساحل نیست ‏.‏ كار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمی كند؟


مرد بومی لبخندی زد وخم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت ‏:‏


" برای این صدف اوضاع فرق كرد‏"

Ali Mousavi
2017/02/04, 02:21
‌تــــــرس !!!

■ شیرها روش خاصی برای شڪار دارند . آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرها بز کوهی را در دره ای تنگ و باریک به دام می اندازند . شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند . شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند ...

■ حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترسهای خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد ...

■ اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید . ببینید در خودتان از چه می ترسید

■ با چشم باز و قلبی گشوده به درون ترس خود نفوذ کنید ، خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است

■ ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است . هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ، قدرت بیشتری به آن می بخشید ...

دیل ڪارنگی مۍ گوید ؛

■ بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ، از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است ...

ترسٺـــ را در آغــــــوش بڪش !

Ali Mousavi
2017/02/04, 02:29
قانون پناهـگاه
کوهنوردان کوه های آلپ با رسیدن به نیمه ی راه، در استراحتگاهی در آنجا استراحت می کنند.

آنان اگر صبح زود کوه نوردی را شروع کنند، موقع ناهار به همان استراحتگاه می رسند. صاحب آن استراحتگاه طی سالیان متوجه شده که اتفاق جالبی رخ می دهد: وقتی کوه نوردان وارد استراحتگاه می شوند و گرمای آتش را حس می کنند و بوی غذا به مشامشان می رسد، برخی از آنان وسوسه می شوند و به همراهان خود می گویند: "می دانی فکر کنم بهتر است همین جا منتظر بمانم و شما به قله بروید و برگردید. وقتی برگشتید با هم پایین می رویم.

وقتی کنار آتش می نشینند و آواز می خوانند، جرقه ای از خشنودی آنان را فرا می گیرد.

در همین هنگام بقیه ی گروه لباس هایشان را می پوشند و مسیر خود را به سوی قله ادامه می دهند.

در ساعت بعد فضای شادی بخشی کنار آتش وجود دارد و اوقات خوبی را در مامن آرام خانه کوچک سپری می کنند. اما حدودا سه ساعت بعد، آرام می شوند و به سمت پنجره می روند و به بالای کوه می نگرند و در سکوت به دوستانشان که در حال بالا رفتن از قله هستند، نگاه می کنند.

جوّ موجود در استراحتگاه از شادی و لذت به سکوت مرگبار و غم انگیز تبدیل می شود.

متوجه می شوند که دوستانشان بهای رسیدن به قله را پرداخته اند.

چه اتفاقی افتاد؟
راحتی موقت پناهگاه باعث از دست دادن باور آنها به هدفشان شد. این، برای هر یک از ما نیز ممکن است اتفاق بیفتد.

آیا در زندگی ما پناهگاه هایی وجود دارد که مانع رسیدن به قله و از دست دادن هدفمان شود؟

زندگی از دو قسمت تشکیل شده است: قله ها و پناهگاه ها.

در پناهگاه امنیت و آسایش وجود دارد، خطری جان شما را تهدید نمی کند، اما برای تجربه ناب زندگی و صعود کردن و قرار گرفتن در اوج، باید با چالش قله رو به رو شد و بر آن غلبه کرد.

Ali Mousavi
2017/02/05, 19:48
سرخ پوست پيری برای کودکش ازحقايق زندگی چنین گفت:
در وجود هرانسانی هميشه مبارزه اي جريان دارد مانند مبارزه دو گرگ که يکی از گرگها سمبل بديها مثل: حسد غرور، شهوت، دروغ تکبرو خودخواهی است ودیگری سمبل: مهربانی عشق، اميد وحقيقت.


سخنان پدر،کودک را به فکر فرو برد، تا اينکه پرسيد: پدر کدام گرگ پيروز ميشود؟ پدر لبخندی زد و گفت:‎ ‎گرگی که تو به آن غذا ميدهی.

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/05, 20:31
پسری ازمادرش پرسید:

چگونه می توانم برای خودم زنی لایق پیدا کنم؟
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن زن لایق نباش،
روی مردی لایق شدن تمرکز کن.

حکایت خیلی از ماهاست که هنوز لیدر لایقی نشدیم دنبال دایرکت خوب و لایق میگردیم...

همون لیدری باش که از لیدرت توقع داری و همون دایرکتی باش که دوست داری دایرکتهات باشن

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/05, 20:44
مردفقيرى بودکه همسرش از ماست کره ميساخت و او آنرا به يکى از بقالي هاي شهر ميفروخت،آن زن کره ها را بصورت دايره هاي يک کيلويى ميساخت. مردپس ازفروختن کره ها،در مقابل مايحتاج خانه راميخريد.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند. هنگاميکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود،او از مردفقير عصبانى شدو روز بعد به مردفقير گفت: ديگر از تو کره نميخرم،تو کره را بعنوان يک کيلو به من ميفروختى در حاليکه وزن آن 900 گرم است. مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: ما ترازويي نداريم،بنابراين يک کيلو شکر ازشما خريديم و آن يک کيلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار داديم! مرد بقال از شرمندگي نميدانست چه بگويد ..!
يقين داشته باش که : به اندازه خودت براي تو اندازه گرفته ميشود...


اين يعني از هر دست بدهيم از همان دست ميگيريم...

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/06, 21:19
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان،چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.


وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!


"دیل کارنگی"

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/11, 18:32
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "نمی دﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ یک فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩ من ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ یک ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛﻨﻢ!"


ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎ ﻛﻪ 16 ﺳﺎﻝ ﺍﺟﺎﻗﻤﻮﻥ ﻛﻮﺭﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ."


ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ ﻛﺮﺩ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: "تو که می دانی ﻣﻦ ﺳﺎل هاﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ شده ام، ﭘﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ"


ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ ﻭ ﻗﺮﺽ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻛﻦ"


ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﻫﻮﺍﯼ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺗﻘﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧﺪ: ﺯﻧﻢ؟ ﻣﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘﺪﺭﻡ؟


ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ فرشته ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ"!


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/11, 18:50
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...


یک کشیش او را دید و گفت:حتماْ گناهی انجام داده ای!!!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!


آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد میکند

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/14, 23:20
سال ۱۹۸۲ بود. آن زمان‌ها یک سال و نیمی از پدر شدنش می‌گذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود. به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر، برمی‌آمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید، ۲۹ سال بیشتر نداشت. با تمام نداری‌هایش سخاوتمند بود. آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک می‌گردد. صدایش زد: «می‌توانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد. می‌خواست بداند او چه کار می‌کند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.
راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکت‌هاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد. الان که یاد آن روز می‌افتد، می‌گوید: «آن آقا ماهی ۸۰ هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند. هر از گاهی ناهار را با هم می‌خوردند و سهام فروش متمول برای گاردنر توضیح می‌داد که چطور می‌تواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناس‌ترین‌های خریدوفروش سهام ارجاع داد. گاردنر هم با اعتماد به نفس دنبال سررشته‌های موفقیت‌اش رفت اما کسی تحویلش نمی‌گرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمی‌خواستند ریسک کنند. خودش می‌گوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن می‌خواستی، یک مدرک MBA بود. اما من اصلا کالج نرفته بودم! من زیر خط فقر زندگی می‌کردم و پولی برای گذراندن این دوره‌ها نداشتم.
بعد از ۱۰ ماه دویدن‌های بی‌حاصل، تازه یک نفر پاپوش جاداری برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند: «باید برای پسرم، پدری می‌کردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم؛ هرس چمن‌ها، شستن توالت‌ها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»


انگار زمانه شوخی‌اش گرفته بود. راحتش نمی‌گذاشت. سر جروبحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت ۱۰ روز به زندان فرستادند. همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.
سراسیمه شده بودم. خودم بدون پدر بزرگ شده بودم و نمی‌خواستم پسرم سختی‌های تلخ دوران کودکی مرا بچشد. به خودم قول داده بودم که برایش پدر خوبی باشم. قول داده بودم همیشه مراقب‌اش باشم... آن روزها بدترین روز‌های زندگی‌ام بود. کنار دزدها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب می‌رساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم می‌داد. قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبه‌ام یک روز قبل از آزادی‌ام تعیین شده بود. از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم. به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمی‌توانستم برایشان نقش بازی کنم. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانواده‌ام ترکم کرده‌اند، تحصیلات ندارم، وضع مالی‌ام خوب نیست اما انگیزه دارم و می‌دانم که در تجارت می‌توانم موفق شوم.


مصاحبه‌گر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفت‌وگو با یکی از عاملان مهم این تجارت! انگار ورق زندگی‌اش برگشته بود. چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچه‌ها را قبول نمی‌کرد. این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابان‌ها شد: «شب‌های زیادی را در توالت‌های عمومی گذراندیم.


روزی پدر و پسر ۵ ساله در خیابان قدم می‌زدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد. سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانه‌ای اجاره کند. حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویایی‌اش شود. سال ۱۹۸۷ توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.


او داستان زندگی‌اش را افسانه نمی‌داند: «داستان زندگی من به دیگران می‌آموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. می‌توانستم یک فروشنده بی‌دست و پا و بی‌خانمان باقی بمانم اما من می‌خواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگی‌ام عالی است. شما هم می‌توانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/14, 23:37
“برنارد شاو”از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.


این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به شوخی ،یک دلار برای “شاو” فرستاد و درخواست کرد که یک کلمه
برای او بنویسد.
“شاو” در جواب او نوشت : متشکرم !




درهرشغلی که باشید می توانید ثروتمند شوید کافی است به قدری تلاش کنید که در کار خود نفر اول باشید



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/14, 23:39
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:


شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/14, 23:50
حکیمی به شاگردان خود چنین پند میداد:
عزیزان من! مردم چهار دسته اند:
یک دسته از آنها دانا هستند و می دانند که دانا هستند، از آنها درس بیاموزید.
دسته دیگر دانا هستند ولی نمی دانند که دانا هستند، آنها فراموش کار می باشند، به آنها یادآوری کنید.
دسته سوم نمی دانند و به نادانی خود آگاه هستند، به آنها درس بیاموزید.
بعضی نادانند و نمی دانند که جاهل و نادانند، از آنها دوری کنید.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/14, 23:51
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت.


هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز.


منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم.


چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟


پسر: چی گفت پدر؟


می‌گوید: سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!


بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 00:11
ای جان فرزند؛
هزار حکمت آموختم که از آن،
چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد،
هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛


دو چیز را هرگز فراموش مکن؛
"خدا" و "مرگ" را.
دو چیز را همیشه فراموش کن؛
"هنگامی که به کسی خوبی کردی"
"زمانی که از کسی بدی دیدی"


و هر گاه به مجلسی وارد شدی "زبان نگه دار"
اگر به سفره ای وارد شدی "شکم نگه دار"
وقتی وارد خانه ایی شدی "چشم نگه دار"
و زمانی که برای نماز ایستادی "دل نگه دار"



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 00:54
روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي كوهي ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهاي پايين كوه بود.
از او پرسيد: چرا اينهمه سختي را متحمل مي شوي؟
مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد:
معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كني، به وصال من خواهي رسيد؛ و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم .
سليمان نبي فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نميتواني اين كار را انجام دهي.
مورچه گفت : تمام سعي ام را ميكنم...
حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود براي او كوه را جا به جا كرد.
مورچه رو به آسمان كرد و گفت:
خدايي را شكر مي گويم كه در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد.


💓" هرگز نااميدي را در حريم خود راه ندهيد و با عشق، تمام سعي تان را بكنيد و بدانيد كه نيروي الهي هميشه ياور شماست"❣️



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 01:16
مسيح از مسيري مي‌گذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بي‌اصل و نسب».

مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»

اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام مي‌گذاريد؟»

مسيح پاسخ داد:
⚜️هر كسي آنچه را دارد خرج مي‌كند.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نمي‌آيد.⚜️

💠🔱ما فقط آنچه را كه در درون داريم
مي‌توانيم از خود نشان دهيم🔱💠


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 01:21
مردی 4 پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم نیز در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار و میوه هایی پر از زندگی و زایش. مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هریک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمی توانید دربارۀ یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار و زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده اید، مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش ببین، در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 01:34
نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند:
«چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!»
اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!


در اقیانوﺱ بی‌پایان هستی،
انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد،
به هیچ کجا نخواهد رسید.
شما قایق‌تان را به کدام ساحل بسته‌اید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس،........


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 01:38
هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم...
نامبرده را شکافته و چشیدم...
شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند..


در نهایت ؛
تجربه تلخ اولین کام از خرمالو،باعث شد که من سی سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم.


با اصرار فراوان همسرم،دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی و هشت سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم...


خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در "صدر مصطبه" بنشانم...


یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی،باعث شد که سی سال از همه خرمالو ها متنفر باشم...


اولین تجربه های کودکی،شالوده ی ما را می سازند...


چه بسیارند باورها،هنجارها و اعتقاداتی که به خاطر ؛
تجربه طعم"گس" آن ها در کودکی،هنوز منفور ما هستند.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/15, 01:51
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.


از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/16, 16:57
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.


هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی.


مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت.


از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟


آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.


بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.


آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟


بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/16, 17:04
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ؛ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ."

به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/19, 01:17
🏎وقتی از «مایکل شوماخر» قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان رمز موفقیتش را پرسیدند او در جواب فقط یک جمله گفت:


🏎«تنها رمز موفقیت من این است زمانی که دیگران ترمز می گیرند من گاز می دهم!»


🚏مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند.


🚏تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.


🚏خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.


🚏شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.


🚏کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.


🚏صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.


🚏گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.


🚏لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .


🚏پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/19, 23:13
✳️در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برف‌ها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»


✅اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/19, 23:41
دو تا کارگر درحال کار بودن. یکی زمین رو می کند و اون یکی چاله رو پر میکرد😳.
عابری که از اونجا رد میشد ازشون پرسید: «چرا کار بیهوده انجام میدین؟»
یکی از کارگرا که از حرف عابر حسابی ناراحت شده بود، گفت: «ما کار بیهوده انجام نمیدیم.ما همیشه سه نفریم. یکی زمین رو می کنه، دومی لوله رو کار میذاره و سومی روش رو پر میکنه.
امروز نفر دوم مریض شده و سر کار نیومده ولی ما چون وظیفه شناسیم اومدیم سر کار و به وظیفه خودمون عمل میکنیم.»


🔴وقتی کار گروهی انجام میدیم حق نداریم بدون توجه به بقیه، فقط به وظیفه خودمون فکر و عمل کنیم.


🔰برداشت نتورکی:
نتورک یه کار تیمیه پس نمیتونی بگی:
1) من با بالاسریام کار ندارم، میخوام همه ی کارای تیمم رو خودم انجام بدم.
2) فلانی درست کار نمیکنه، پس خودم با لول های پایین تر کار میکنم چون من هدف دارم.


✅ یادت باشه اینکه تو به درستی وظیفه ت رو انجام بدی نه تنها ضامن موفقیت تیمت نیست بلکه ضامن موفقیت خودتم نیست. بنابراین هر جای تیم مشکلی هست باید رفع شه تا تک تک اعضا با انجام وظایف خودشون تیم رو به موفقیت برسونن.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/22, 19:01
بچه خرسی كه بيش از اندازه فلسفه بافی می‌كرد روزی از مادرش پرسيد: "می‌خواهم راه بروم ولی نمی دانم پنجه راستم را روی زمين بگذارم يا دو پای عقب را و يا هر چهار دست و پا را؟" مادرش گفت: "فلسفه بافی بس است راه برو." اين حكايت مناسب حال كسانی است كه در انجام كارهای خود زياد شک و ترديد روا می‌دارند.


به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/22, 19:05
در حكايتى از گذشته، معروف است كه پادشاه يک كشور به پادشاه كشورى ديگر يک «فيل سفيد» هديه مى‌دهد.
كسى كه هديه را مى‌پذيرفت، هزينه‌هاى زيادى را صرف نگهدارى و خوراک اين فيل سفيد مى‌كرد.
نسل‌هاى مختلف هم بدون آنكه بدانند اين فيل سفيد به چه درد مى‌خورد، هزينه‌هاى زيادى را براى آن متحمل مى‌شدند و دلشان هم نمى‌آمد كه آن را كنار بگذارند يا رها كنند، زيرا مى‌گفتند:
حيف است! تاكنون هزينه زيادى براى آن شده است و نمى‌توان آن را رها كرد!


⚪️«فيل سفيد»
در مديريت، استعاره از موضوعى‌ست كه هزينه زيادى براى آن شده و هيچ خاصيت مفيدى هم ندارد!
و از آن جهت كنار گذاشته نمى‌شود كه صرفاً براى آن هزينه شده است!


⚪️در نظر بگيريد كسى وارد دانشگاه مى‌شود و متوجه مى‌شود استعدادى در آن رشته ندارد، اما آن را رها نمى‌كند به خاطر هزينه‌هايى كه براى قبولى آن داده است و زمانى كه صرف كرده؛ و مى‌داند در آينده نيز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد!


به آن رشته دانشگاهى و آن مدرک هم مى‌توان فيل سفيد آن فرد گفت.
⚪️در زندگى، فيل‌هاى سفيد زيادى داريم كه بدون آنكه خاصيتى داشته باشند،
براى آنها هزينه مى‌كنيم!


✅ جرأت کنید و فيل‌هاى سفيد زندگى‌تان را رها کنید.



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/26, 23:10
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين_لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.


در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

Ali Mousavi
2017/02/26, 23:16
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين_لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.


در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...



به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید (http://forum.mlmarketing.ir/register.php)

mohana
2019/12/21, 16:33
واقعا آگاهی چیز خیلی مهمی است برای زندگی بشر واجب هستنش من خودم که چند وقت پیش لوله هامون گرفته بود فکر کردم خودم میتونم درستش کنم ولی آخرشم زنگ زدم پدیده سرویس اومدن انجام دادن لوله بازکنی را منم خیلی ضایع شدم:d